پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

به نام خدای عزیز

راستش خیلی وقت بود که تصمیم داشتم یه جایی مثل اینجا رو درست کنم و توش حرف بزنم. اول از همه خدا رو شکر می کنم به خاطر چیزهایی که نخواستم و به من داد، به خاطر چیزهایی که می خواستم ولی برام خوب نبود و نداد، به خاطر غلط هایی که کردم و نذاشت آبروم بره و من رو بخشید و باز هم داد، به خاطر چیزهایی که به بقیه داد و نداد، به خاطر محبتش و خلاصه همه چیز. آخش راحت شدم. هی نگران بودم چه جوری شروع کنم. م
یبی
راستی من تازه واردم،و تقریبا هیچی از این فضا و کار در اون نمی دونم، اگه کسی اینجا سر زد و دلش سوخت یه کمکی هم به من بکنه. پیش از هر چیزی از اون کسی که نمی دونم کیه هم تشکر می کنم. (شده مثل برنامه های تلویزیون که یکی تا میاد باید از هر کی می شناسه تشکر کنه تا بگن چقدر با ادبه).ت
تال
حالا یه کم از خودم بگم: یه دانشجوی فوق توی یه سر دنیا (کانادا) که جز خدا، یه پدر و مادر عاشق، یه برادر و خواهر عزیز که به ترتیب نزدیکی نوشتم کسی رو نداره. ( به بر و بچ بر نخوره ها، نمی تونستم اسم همه رو بگم، اهمّ رو گفتم). میگن درس خونم، یه کم دیوونه، که خودم شدید قبول دارم. به هیچ جا و هیچ کس تعلق ندارم، به همین خاطر تعصب رو چیزی ندارم ولی چیزی که بهتر از اون رو پیدا نکردم قبول دارم.ی
حخهع
یه شعر از سید حسن حسینی بنویسم که حرف خودم هم هست:ت
نه حسرت سیم و زر برایم مانده است
نه باغ هزار در برایم مانده است
دارایی من دلی است سر سبز به عشق
این مزرعه از پدر برایم مانده است