شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

یاد گذشته

این هفته اینجا دوشنبه هم تعطیله، میگن بهش آخر هفتۀ بلند. و خوب برای من که نه فامیل اینجا دارم و نه هنوز آدم پایه برای رفتن بیرون یا برنامه داشتن پیدا کردم، یه کم کسل کننده می شه، پس تصمیم گرفتم که یه نگاهی به سایت دوستان و هم دوره ای هام توی مفید بندازم. یه کم که جلو رفتم عکس چندتا از دوستان رو دیدم و کلّی یاد اون دوران و مخصوصاً کارگروهی افتادم. ا
عجب دنیایی است ها، هر کی یه جای دنیا دنبال کار و بار خودشه و زندگی خودشو داره.ا

ا
یاد یه شعر از سعدی افتادم:ا

ا
اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

ا
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

ا
دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم

ا
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

ا
رفیقانم سفر کردند، هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

ا
به دریایی در افتادم که پایانش نمی بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی دانم

ا
فراقم سخت مي‌آيد وليكن صبر مي‌بايد
كه گر بگريزم از سختي رفيق سست پيمانم

ا
مپرسم دوش چون بودي به تاريكي و تنهايي
شب هجرم چه مي‌پرسي كه روز وصل حيرانم

ا
شبان آهسته مي‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر كه در عالم رسيد آواز پنهانم

ا
دمي با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادي نمي‌خواهم كه با يوسف به زندانم

ا
من آن مرغ سخندانم كه در خاكم رود صورت
هنوز آواز مي‌آيد به معني از گلستانم

یه نکتۀ جالب این شعر داره و اون اشاره ای است که به آزادی می کنه. می گه که من آزادی به معنایی که خیلی از ماها می خوایم و همه جا رو به خاطرش به هم می ریزیم رو نمی خوام بلکه تعریف آزادی برای من اینه که بفهمم کی اینجاست و این بدون گسستن بندهایی که من رو دل بستۀ عیر اون کرده به دست نمی یاد. ا

ا
آزادی من دل بستن به دلداره.ا