دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

مهمان

دیشب با وُسعی که من و مهدی داشتیم، یه مهمونی دادیم و چند تا از بچه های مجرّد مثل خودمون رو دعوت کردیم تا یه شب دور هم باشیم.ا
ا
از بچّگی چون به مهمونی رفتن و مهمونی دادن خو گرفتم و باهاش حال می کنم ( نمی دونم چرا اینقدر هی حال می کنم، شاید یه مرضه!!) اینجا هم دوست دارم به هر بهونه ای دوستان رو بنابر مُدی که توش هستم دعوت کنم تا دور هم باشیم و حرف بزنیم و بگیم و بشنویم و ... خلاصه خوش بگذره.ا
ا
مهمون خب حبیب خداست و برای من اگه یه مهمونی بیاد، هر کی می خواد باشه با هر عقیده و نظر و قیافه و هزار تا بهانۀ دیگه که بعضی ها پیدا می کنن تا نشون بدن با بقیّه فرق دارن، سعی می کنم بهش خوش بگذره.ا
ا
من هم به تأسّی از مولوی که به هر بهونه سریع می رفت سراغ معشوقش و از اون حرف می زد یه شعر از خودش می گم:ا

ای خوشا روزا كه ما معشوق را مهمان كنيم
ديده از روی نگارينش نگارستان كنيم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان كنيم


چون به دست ما سپارد زلف مشك افشان خويش
پيش مشك افشان او شايد كه جان قربان كنيم


آن سر زلفش كه بازی می كند از باد عشق
ميل دارد تا كه ما دل را در او پيچان كنيم


او به آزار دل ما هر چه خواهد آن كند
ما به فرمان دل او هر چه گويد آن كنيم


اين كنيم و صد چنين و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهيم و خدمت سلطان كنيم


آفتاب رحمتش در خاك ما درتافته‌ست
ذره‌های خاك خود را پيش او رقصان كنيم


ذره‌هاي تيره را در نور او روشن كنيم
چشم‌های خيره را در روی او تابان كنيم


چوب خشك جسم ما را كو به مانند عصاست
در كف موسی عشقش معجز ثعبان كنيم


گر عجب‌های جهان حيران شود در ما رواست
كاين چنين فرعون را ما موسی عمران كنيم


نيمه‌ای گفتيم و باقی نيم كاران بو برند
يا برای روز پنهان نيمه را پنهان كنيم