چهارشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۵

عقربه

این مطلب مربوط به چند روز پیش است که توی خونه نوشته شده:ا

ردیابی عقربۀ ثانیه شمار
از 12 گذشته: یه روز نسبتاً گرم تابستونی، جایی دور از وطنم.ا
ا
از 1 : تنها هستم و به کتابی که چند دقیقۀ پیش تموم کردم فکر می کنم
ا
از 2 : به خونواده فکر می کنم و روزهایی که گذشته
ا
از 3 : یاد بچّگی هام می افتم و شیطنت هایی که داشتیم
ا
از 4 : یه خونه که الان می گن قدیمیه، وسط شهر بود. یاد زمانی که همه جمع می شدن.ا
ا
از 5 : مادربزرگم زنده بود و هفت نفری توی اون خونه بودیم
ا
از 6 : وقتی مدرسه می رفتم، هنوز توی اون خونه خاطره می ساختیم
ا
از 7 : الان بیست و چهار سالم شده. اون وقتها، همه که جمع می شدیم، بزرگترها توی هال و اطاق وسطی و جلویی می نشستن و ما بچّه ها یا بالا بودیم یا توی حیات بازی می کردیم.ا
ا
از 8 : از اون جمع صمیمی دیگه مادر بزرگ و عمه ام بین ما نیستن.ا
ا
از 9 : دیگه چی بشه که همه دور هم باشن، خدا رو شکر هنوز این اتّفاق می افته. ولی من هفت ماهی هست که خونواده رو ندیدم، چه برسه به اون جمع.ا
ا
از 10 : چه روزهای خوبی داشتیم، با هم گرم بودیم و گرمای اونها ( خونواده ) بیشتر خودش رو نشون می داد.ا
ا
از 11 : الآن که اون نعمتها رو ندارم، می فهمم. شاید وقتی ما بچّه های دیروزی خودمون بچّه دار بشیم، همین حرفها باشه و همین حسّها تکرار بشه. مثل اینکه همیشه برای همۀ بچّه ها هست. برای همۀ پدر و مادرها.ا
ا
باز به 12 رسید: دوباره این عقربه سر جای اوّلشه. ولی اگه خوب نگاه کنی یک دقیقه گذشته. شاید این یک دقیقه ساعتی رو عوض کرده باشه. شاید روزی تغییر کرده، شاید هفته ای گذشته، شاید ماهی تموم شده یا سالی نو شده. شاید کسی متولّد شده و زندگی ای شروع شده. شاید هم مرگی رقم خورده و زندگی ای تموم.ا
ا
ا
ولی این حسّ همیشه هست
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا دوستتون دارم