دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵

کتاب

پریروز بود که بستۀ کتابهایی رو که خونواده از ایران برام فرستاده بودن تحویل گرفتم. این یکی دو روز چه حالی کردم که کتاب برای خوندن، اون هم از نوع فارسی دارم و خودم رو کم مونده خفه کنم. دیشب تا ساعت سه بیدار بودم و داشتم یکی از کتاب ها به اسم در میان گمشدگان رو می خوندم. داستان های جالبی داره، تازه من از "دن چاون" نویسندۀ کتاب هم خیلی خوشم اومد. حتماً چند تا از حرفهاش رو خواهم نوشت. ا
ا
دیروز یه سر رفتم مارکت مال، یکی از بزرگترین مراکز خرید توی شهر. می خواستیم برای دوستم لباس بخریم، ولی یهو دیدم یه مغازۀ کتاب فروشی اونجا هست، وقتی رفتم تو فکر نمی کردم چیز درست و حسابی که من دوست دارم داشته باشه، ولی کلّی کتابهای مذهبی و فلسفی و هنری داشت، که حتماً باز هم اونجا می رم و این دفعه چیزی هم می خرم. ا