دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

مگر هنوز هستي؟

چه خلاف سر زد ازما كه درسراي بستي ؟

بر ِدشمنان نشستي دل ِدوستان شكستي

سر ِشانه راشكستم به بهانه ي تطاول

كه به حلقه حلقه زلفت نكند دراز دستي

زتو خواهش غرامت نكند تني كه كشتي

زتو آرزوي مرحم نكند دلي كه خستي

كسي از خرابه ي دل نگرفته باج هرگز

تو برآن خراج بستي وبه سلطنت نشستي
l
به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی
l
که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی
l
به كمال عجز گفتم كه: به لب رسيده جانم

زغرور ناز گفتي كه: مگر هنوز هستي؟

زطواف كعبه بگذر تو كه حق نمي شناسي

به در كنشت منشين تو كه بت نمي پرستي

تو كه ترك سر نگفتي زپي اش چگونه رفتي؟

تو كه نقد جان نداري زغمش چگونه رستي؟
l
اگرت هوای تاج است، ببوس خاک پایش
lll
lکه بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
l
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
l
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی
l
مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
l
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی



فروغي بسطامي