سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵

پير كنون ز دست شد

من سر خود گرفته‌ام من ز وجود رفته‌ام
ذره به ذره مي زند دبدبه فناي من
يار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار مي طپم تا به صبوح واي من
تا كه صبوح دم زند شمس فلك علم زند
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتاي من