پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵

قصۀ درد تو

وقتی غصّه و درد مردم رو می بینم، مخصوصاً اگه مردم وطنم باشند ، دلم می گیره. نه فقط به این خاطر که اونها درد دارند. از اینکه نمی تونم کار حسابی بکنم اذیت می شم. اینکه خیلی کوچکم بر عکس اون چیزی که بعضی وقتها فکر می کنم و یا با رفتارم نشون می دم، زجرم می ده. خیلی فکر کرده ام و می کنم که چی کار می شه کرد؟ کدوم سر این بدبختی رو باید بگیرم؟ چه کاری می تونم بکنم که مفیدترین باشه؟ از کی باید شروع کنم و چه جوری؟

اصلاً چه دردهایی داریم که رفع اونها واجب تره؟ خودم رو چی کار کنم؟ درد خودم بین این دردها کجاست؟ اصلاً نکنه خودم از همه مریض تر هستم و نمی دونم و این همون بزرگترین درده؟

می بینید؟ همۀ زندگی من پره از این سوالها. و ...ا

خرده بر حرف درشت من آزرده مگير

حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگير

ا

آنچنان باش كه من از تو شكايت نكنم

از تو قطع طمع لطف و عنايت نكنم

ا

پيش مردم ز جفاي تو حكايت نكنم

همه جا قصهء درد تو روايت نكنم

ا

ديگر اين قصه بي حد و نهايت نكنم

خويش را شهره هر شهر و ولايت نكنم