چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۵

نیازمندان

امروز شد ده ماه. ده ماهه که از ایران، وطنم، با همۀ زیبایی هاش خارج شده ام. نمی گم "با همۀ خوبی ها و بدی هاش"، چون بدی هاش یادم نمونده. ده ماهی هست که پدر و مادرم رو در آغوش نگرفتم. امّا بیشتر از وقتی که پیششون بودم یادشون می افتم. سلامت باشند و شاد. اونها هم به خاطر اینکه من فکر می کردم اومدنم درسته، راضی به سفرم شدند. خیلی ممنون عزیزانم.ا
ا
نمی دونم که شما انتظار رو تجربه کردید؟ چه مدّت و برای چی یا کی؟ فکر می کنید بشه گفت دلتون از انتظار خون شده؟ طبیعتاً هر چقدر اون چیزی که منتظرش هستید یا بودید، برای شما با ارزش تر بوده باشه، این انتظار سخت تره. آدمهایی که منتظر هستند رو چی، دیدید؟ دلشون خون شده بود؟ چه سیمایی دارند؟
تا حالا در وضعیّت سختی قرار گرفتید که تنها یک ذرّه امید ته دلتون باقی مونده باشه؟ همه چی مخالف اون چیزی که دوست دارید، اتفّاق افتاده، امّا هنوز تو دلتون می گید، نه، امیدی هست که درست شه. همین فکر و عقیده، وقتی که اون امید، خدا باشه، وجودی که همه چیزه، یک لبخند کوچکی گوشۀ لبتون می اندازد. هنوز می شه.ا
ا
این دو تا مضمون خیلی به هم نزدیک هستند. نیازمندان، نفسشون بوی عشق می ده، دلشون از انتظار خون شده و دهانشون از امید خندانه.ا
ا
چه خوش است بوي عشق از نفس نيازمندان
دل از انتظار خونين، دهن از اميد خندان

2 Comments:

At ۹:۰۰ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

salam azize del, khoobi negaran nabash ye dota 6 mahe bezani tamoome jalaye vatan va oonvaght dobare atre nargeso maryam mastet mikone

 
At ۶:۱۸ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

با دل خونين لب خندان بياور همچو جام!

 

ارسال یک نظر

<< Home