جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
ا
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
ا
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
ا
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
ا
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
ا
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
ا
نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
ا
سایه