جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵

شعر

یه زمانی یادمه که خیلی اهل شعر شدم، جلسه های شعرخوانی توی دانشگاه رو شرکت می کردم، چند بار شب شعر رفتم و خلاصه توی ذهنم یه شاعر شدن ایده آل بود. یه کم که گذشت به خاطر مشغلۀ زیادی که توی درس ها داشتم نتونستم پیگیرش بشم. ا
ا
حالا که به اون موقع فکر می کنم، و از طرفی می بینم که هنوز با بعضی شعرها حال می کنم، به نتیجه ای رسیدم که با شما در میون می ذارم.ا
ا
من عاشق شعرهای مولوی هستم، به حافظ غبطه می خورم، از سعدی درس می گیرم، شاملو رو می فهمم، بوی سهراب رو با اینکه ازم دوره می شنوم و خیلی از شعرهای دیگه رو می فهمم، درس می گیرم و بزرگ می دونم. امّا به شعر به عنوان حرفه نگاه نمی کنم. دوست ندارم با کسی بشینم و ساعتها در مورد شعر و چیزهای ظاهریش حرف بزنم. مثل اینه که تشنه باشی و یه کوزه آب بذارن جلوت و تو شروع کنی با کوزه بازی کنی. حواست به نقش روی کوزه باشه نه آبی که توی کوزه است.ا
ا
آدمهایی مثل مولوی متفکّر و عارف زمانۀ خودشون بودن، و بهترین راه رو برای حرف زدن شعر می دونستن. گرچه که هر چه به دنیای مدرن نزدیک می شیم، این جور حرف زدن و از این چیزها گفتن کم می شه (گرچه تموم نمی شه).ا
ا
به قول مولوی:ا
ا
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من

خوش نشين ای قافيه‌انديش من
قافيۀ دولت تویی در پيش من


حرف چه بود تا تو انديشی از آن
حرف چه بود خار ديوار رزان

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا كه بی اين هر سه با تو دم زنم

آن دمی كز آدمش كردم نهان ا
با تو گويم ای تو اسرار جهان