شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۵

درد دل

دیگه توی این دنیا برای مردم حالی برای عاشق شدن باقی نمونده. دیگه دور و اطرافمون لیلی و مجنونی نیست، اگه هم هست سنّشون زیر چهل سال نیست. دیگه فرهاد و شیرینی یافت نمی شه و صدای تیشه ای نمی یاد. دیگه مولوی توی این دیار شعر نمی گه. کسی صبح که بیدار می شه مهمترین فکرش برای روزی که پیش رو داره کاستن درد و رنج دیگران نیست. این خاک مثل اینکه داره انتقام خونهایی که بی گناه روش ریخته شده رو می گیره. اون روزهایی که به هم خیلی نزدیک بودیم، روزهایی که مردم همدیگه رو می شناختند گذشت. دیگه قولها برامون مهم نیست، سریع با یک اتّفاق همه چی رو فراموش می کنیم. آره، ما داریم توی همچین دنیایی زندگی می کنیم. خودمون اینجوریش کردیم، دنبال چیزهایی می ریم که راضی مون نمی کنه، فقط مثل داروی بی حسّی چند وقتی راحتمون می کنه. تا چیزی می شه قرص می خوریم. کمتر از خدا شفای مریض رو می خواهیم. هی می گیم، چه خوب می شد اگه وقت می کردیم می رفتیم با هم بیرون، ولی خودمون سر خودمون رو شلوغ کردیم تا وقت نکنیم. چرا اینقدر دنیایی که ناقص و تموم شدنی است رو برای خودمون خوشگل می کنیم تا بهش عادت کنیم. بیایید این قفس رو بی خیال شیم. نفری یه تیشه ورداریم و بزنیم به دیوار این زندون. بیرون رو ببینیم، پنجره ها رو باز کنیم. دوست باشیم، دوست. این آسون نیست، باید همه براش زحمت بکشیم.ا
ا
خدایا کمک کن

2 Comments:

At ۶:۳۳ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

سلام
من شاعر "...و مي نشيني چه خسته هستم..."اينجا رو تصادفي پيدا كردم. از ابراز لطف شما بي نهايت متشكر..البته غربت ما يك جور غربت فابريكي! است مثل غربت ني مولاناكه كاريش هم نمي شود كرد. فرصت كرديد به ما سر بزنيد: mr-torki.blogfa.comموفق باشيد

 
At ۶:۴۳ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

سلام
من شاعر " و مي نشيني چه خسته .." هستم.اينجا رو تصادفي ديدم . از لطف شما متشكرم. فرصت كرديد به ما سري بزنيد:mr-torki.blogfa.com ضمنا غربت ما يك جور غربت فابريكي فلسفي است كه ربطي به ايران و غير ايران ندارد.! موفق باشيد

 

ارسال یک نظر

<< Home