پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

معشوق

کمی هم من از عشقم بگم. ای خدا، خودت می دونی که زندگی برام توی این دنیا خیلی سخت شده. من که راضیم، راضی
ا
ا
اي خوشا روزا كه ما معشوق را مهمان كنيم
ديده از روي نگارينش نگارستان كنيم


گر ز داغ هجر او دردي است در دل‌هاي ما
ز آفتاب روي او آن درد را درمان كنيم


چون به دست ما سپارد زلف مشك افشان خويش
پيش مشك افشان او شايد كه جان قربان كنيم


آن سر زلفش كه بازي مي كند از باد عشق
ميل دارد تا كه ما دل را در او پيچان كنيم


او به آزار دل ما هر چه خواهد آن كند
ما به فرمان دل او هر چه گويد آن كنيم


اين كنيم و صد چنين و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهيم و خدمت سلطان كنيم


آفتاب رحمتش در خاك ما درتافته‌ست
ذره‌هاي خاك خود را پيش او رقصان كنيم


ذره‌هاي تيره را در نور او روشن كنيم
چشم‌هاي خيره را در روي او تابان كنيم


چوب خشك جسم ما را كو به مانند عصاست
در كف موسي عشقش معجز ثعبان كنيم


گر عجب‌هاي جهان حيران شود در ما رواست
كاين چنين فرعون را ما موسي عمران كنيم


نيمه‌اي گفتيم و باقي نيم كاران پی برند
يا براي روز پنهان نيمه را پنهان كنيم

1 Comments:

At ۸:۱۶ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

ينگه دنيا آدما رو عميق تر مي كنه چرايش را نمي دانم
اما تو آبي بمان كه غنيمت است

 

ارسال یک نظر

<< Home