چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۵

کودک

گفتم یه کم استراحت کنم، آخه این روزا سرم خیلی شلوغه. ولی دلم نیومد از آبرو نگم:اا
ا
کودکی دستاشو داده به مامان. داره برای همیشه از این خراب شده می ره. هی برمی گرده پشت و نگاه می کنه. سرمسته از این که داره برای همیشه می ره. جایی می ره که بهترین آرزوش توی این چند سال بوده. این که کجا می ره مهم نیست، چون نمی دونه ولی از اینجا بهتره. برمی گرده و یه نگاه می ندازه، تورج رو می بینه. خودش رو می گیره براش. می دونه که همشون حسرت این لجظه رو می خورن و به همین خاطر به خودش افتخار می کنه که هنوز اون آخری نیست. خوشحاله که دختره، خوشگله، سالمه و هزار تا چیز دیگه که امیر مدّاح، تورج، علیرضا، و ... ندارن. ا
ا
این که تو دل بچه هایی که پشت پنجره دارن نگاه می کنن چی می گذره، من قادر به بیانش نیستم.ا
ا
کودکی زیر طاق پریشانی ام خانه دارد
آبرویی اگر هست...ا
کودکان آبروی زمین اند

1 Comments:

At ۴:۳۷ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

خيلي مخلصيم
برخيز كه خود را به شراري برسانيم
تا فرصت بر هم زدن بال و پري هست
ارادت بنده را بپذيريد.

 

ارسال یک نظر

<< Home