پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۶

هر دم از درد بنالم

گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نكنم كار دگر

خرم آن روز كه با ديده گريان بروم
تا زنم آب در ميكده يك بار دگر

معرفت نيست در اين قوم خدا را سببي
تا برم گوهر خود را به خريدار دگر

يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله كه روم من ز پي يار دگر

گر مساعد شودم دايره چرخ كبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافيت مي‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر

راز سربسته ما بين كه به دستان گفتند
هر زمان با دف و ني بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم كه فلك هر ساعت
كندم قصد دل ريش به آزار دگر

بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر

چهارشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۶

هان

آیین ما از ابتدا مهربانی و دوستی بود، نبود؟
پس چرا شکستی چینی دلم را،
در روزهایی که همۀ زندگان سرود مهر میخوانند

و من
اشکهایی که خونبهای عمر رفته ام است
می شمارم

دلت نشکند عزیزم

همین