چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۵

کودک

گفتم یه کم استراحت کنم، آخه این روزا سرم خیلی شلوغه. ولی دلم نیومد از آبرو نگم:اا
ا
کودکی دستاشو داده به مامان. داره برای همیشه از این خراب شده می ره. هی برمی گرده پشت و نگاه می کنه. سرمسته از این که داره برای همیشه می ره. جایی می ره که بهترین آرزوش توی این چند سال بوده. این که کجا می ره مهم نیست، چون نمی دونه ولی از اینجا بهتره. برمی گرده و یه نگاه می ندازه، تورج رو می بینه. خودش رو می گیره براش. می دونه که همشون حسرت این لجظه رو می خورن و به همین خاطر به خودش افتخار می کنه که هنوز اون آخری نیست. خوشحاله که دختره، خوشگله، سالمه و هزار تا چیز دیگه که امیر مدّاح، تورج، علیرضا، و ... ندارن. ا
ا
این که تو دل بچه هایی که پشت پنجره دارن نگاه می کنن چی می گذره، من قادر به بیانش نیستم.ا
ا
کودکی زیر طاق پریشانی ام خانه دارد
آبرویی اگر هست...ا
کودکان آبروی زمین اند

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

با تو همين ماجرا رود

اون روز به یکی از دوستان ازدواجش رو تبریک گفتم، امروز جواب داده و این شعر رو نوشته. خوشم میاد که از همون اوّل می دونه که چه بلایی سرش اومده
اا
بسيار سالها به سر خاك ما رود
كاين آب چشمه آيد و باد صبا رود


اين پنجروزه مهلت ايام، آدمي
بر خاك ديگران به تكبر چرا رود؟


اي دوست بر جنازه دشمن چو بگرري
شادي مكن كه با تو همين ماجرا رود


دامن كشان كه مي‌رود امروز بر زمين
فردا غبار كالبدش در هوا رود


خاكت در استخوان رود اي نفس شوخ چشم
مانند سرمه‌دان كه درو توتيا رود


دنيا حريف سفله و معشوق بيوفاست
چون مي‌رود هر آينه بگرار تا رود


اينست حال تن كه تو بيني به زير خاك
تا جان نازنين كه برآيد كجا رود


بر سايبان حسن عمل اعتماد نيست
سعدي مگر به سايهء لطف خدا رود


يارب مگير بنده مسكين و دست گير
كز تو كرم برآيد و بر ما خطا رود

شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۵

لاله صفت

می خواهید بدونید حالم چطوره؟ نمی دونم چی شد که این شعر زیبا رو از هاتف اصفهانی پیدا کردم. خدا رو شکر می کنم، به خاطر همه چی، حتی این درد. اگه می خوای می تونی بیشتر از من رو بگیری. تو به من تنهایی رو یاد دادی. می دونستی؟ا
ا
ا
هر شبم نالهء زاري است كه گفتن نتوان
زاري از دوري ياري است كه گفتن نتوان


بي مه روي تو اي كوكب تابنده مرا
روز روشن شب تاري است كه گفتن نتوان


تو گلي و سر كوي تو گلستان و رقيب
در گلستان تو خاري است كه گفتن نتوان


چشم وحشي نگه يار من آهوست ولي
آهوي شير شكاري است كه گفتن نتوان


چون جرس نالد اگر دل ز غمت بيجا نيست
باري از عشق تو باري است كه گفتن نتوان


هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار
داغي از لاله عذاري است كه گفتن نتوان

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

پیامبر

دیروز تو مراسم عید مبعث این شعر زیبا از مولوی رو خوندم. کامتون شیرین

مطرب مهتاب رو آنچ شنيدي بگو
ما همگان محرميم آنچ بديدي بگو

اي شه و سلطان ما اي طربستان ما
در حرم جان ما بر چه رسيدي بگو

نرگس خمار او اي كه خدا يار او
دوش ز گلزار او هر چه بچيدي بگو

اي شده از دست من چون دل سرمست من
اي همه را ديده تو آنچ گزيدي بگو

عيد بيايد رود عيد تو ماند ابد
كز فلك بي‌مدد چون برهيدي بگو

در شكرستان جان غرقه شدم اي شكر
زين شكرستان اگر هيچ چشيدي بگو

مي‌كشدم مي به چپ مي‌كشدم دل به راست
رو كه كشاكش خوش است تو چه كشيدي بگو

مي به قدح ريختي فتنه برانگيختي
كوي خرابات را تو چه كليدي بگو

شور خرابات ما نور مناجات ما
پرده حاجات ما هم تو دريدي بگو

ماه به ابر اندرون تيره شده‌ست و زبون
اي مه كز ابرها پاك و بعيدي بگو

ظل تو پاينده باد ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد از چه رميدي بگو

عشق مرا گفت دي عاشق من چون شدي
گفتم بر چون متن ز آنچ تنيدي بگو

مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم
عافيتا همچو مرغ از چه پريدي بگو

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۵

ای محبوب

یا حبیب قلوب الصادقین
ای محبوب دل راستگویان
به من توفیق دوست داشتنت رو مرحمت کن. نذار دلم در حضور همیشگیت شرمندت بشه

سه‌شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵

الف قامت دوست

فاش مي‌گويم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم


طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

كه در اين دامگه حادثه چون افتادم


من ملك بودم و فردوس برين جايم بود

آدم آورد در اين دير خراب آبادم


سايه طوبي و دلجويي حور و لب حوض

به هواي سر كوي تو برفت از يادم


نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم


كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت

يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم


تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق

هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم


مي خورد خون دلم مردمك ديده سزاست

كه چرا دل به جگرگوشه مردم دادم


پاك كن چهره حافظ به سر زلف ز اشك

ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵

پایان

پایان یک بازی تکراری و دوست داشتنی. پایان یک بردِ باخته. پایان یک قمار دیگر. پایان فصل دیگری از محبّت. پایان روزهای دوست داشتنیِ با هم بودن. پایان کتاب خوندن های دو نفری. پایان اضطراب قبل از دیدار. ا
ا
تا اطلاع ثانوی دل من هم تعطیله. ا

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

می یای مگه نه؟

خیلی فکر می کنم سخت باشه. آخه من که چیزی ندارم تا بهت بدم. در مقابل زیبایی تو، چه چیزی عرضه کنم؟ در مقابل مهربانیت چی؟ می خواستم بی خیالت بشم، ولی هنوز هم نفهمیدم چطور شد که فرستادیش پیشم. خیلی طول نکشید تا راه بیفتم دنبالت. همه جا رو گشتم جز یه جا رو. همون مکانی که قرار همیشگی مون بود رو یادته که؟ همون جا رفتم، ولی ندیدمت. من رو که می شناسی از رو نرفتم. منتظرت شدم. می دونی که انتظار چقدر سخته؟ مخصوصاً اگه به امیدت چشم به در بمونم. و من موندم. بهم گفته بودی که باز هم می تونم بخوامت. و من خواستم. ا
و هنوز هم وقتی تنها می شم، یاد روزهایی می افتم که تنها بودم و از تنهایی درم آوردی. می دونم که بر می گردی. ا
ا
آره می دونم که میای. می دونم که باز به من نگاه می کنی. می دونم که تنهام نمی ذاری. می دونم،خوب می دونم.ا

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵

ابر نیمه سوخته

امروز که داشتم چند تا از وبلاگ های مورد علاقم رو نگاه می کردم، یه شعر از آقای عبدالرحیم سعیدی راد ، من رو به عالم دیگه ای برد. خدا خیرش دهاد
ا
من همچنان به ياد تو هستم، غريب وار... ا
ای ابر نيمه سوخته! ‌برقی بزن ببار!...ا
ا
برقی بزن! بچرخ و سماعی دوباره کن!ا
اما ببار تيغ به چشمان روزگـــــــــار....ا
ا
من همچنان که تو هستی هنوز هم
سيراب از غرورم و سرشار از انتظار
ا
ای باغبان عشق! بيا مثل قبل از اين
در زخم های سينه من خنده ای بکار!ا
ا
تا بنگريم خلوت صبحی دوباره را
دستی بيار و پرده شب را بزن کنار!ا
ا

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵

درود خدا بر علی

چقدر کم علی رو می شناسم. یاد شریعتی به خیر که می گفت نمی شه علی رو شناخت. در داستان جنگ خندق که در مثنوی معنوی دفتر اول اومده، مولوی خیلی زیبا از علی می گه. ببینید: ا
ا
ا
راز بگشا اي علي مرتضي
اي پس سؤ القضا حسن القضا


يا تو واگو آنچ عقلت يافتست
يا بگويم آنچ برمن تافتست


از تو بر من تافت چون داري نهان
مي‌فشاني نور چون مه بي زبان


ليك اگر در گفت آيد قرص ماه
شب روان را زودتر آرد به راه


از غلط ايمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول


ماه بي گفتن چو باشد رهنما
چون بگويد شد ضيا اندر ضيا


چون تو بابي آن مدينهء علم را
چون شعاعي آفتاب حلم را


باز باش اي باب بر جوياي باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب


باز باش اي باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له كفوا احد

چهارشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۵

عقربه

این مطلب مربوط به چند روز پیش است که توی خونه نوشته شده:ا

ردیابی عقربۀ ثانیه شمار
از 12 گذشته: یه روز نسبتاً گرم تابستونی، جایی دور از وطنم.ا
ا
از 1 : تنها هستم و به کتابی که چند دقیقۀ پیش تموم کردم فکر می کنم
ا
از 2 : به خونواده فکر می کنم و روزهایی که گذشته
ا
از 3 : یاد بچّگی هام می افتم و شیطنت هایی که داشتیم
ا
از 4 : یه خونه که الان می گن قدیمیه، وسط شهر بود. یاد زمانی که همه جمع می شدن.ا
ا
از 5 : مادربزرگم زنده بود و هفت نفری توی اون خونه بودیم
ا
از 6 : وقتی مدرسه می رفتم، هنوز توی اون خونه خاطره می ساختیم
ا
از 7 : الان بیست و چهار سالم شده. اون وقتها، همه که جمع می شدیم، بزرگترها توی هال و اطاق وسطی و جلویی می نشستن و ما بچّه ها یا بالا بودیم یا توی حیات بازی می کردیم.ا
ا
از 8 : از اون جمع صمیمی دیگه مادر بزرگ و عمه ام بین ما نیستن.ا
ا
از 9 : دیگه چی بشه که همه دور هم باشن، خدا رو شکر هنوز این اتّفاق می افته. ولی من هفت ماهی هست که خونواده رو ندیدم، چه برسه به اون جمع.ا
ا
از 10 : چه روزهای خوبی داشتیم، با هم گرم بودیم و گرمای اونها ( خونواده ) بیشتر خودش رو نشون می داد.ا
ا
از 11 : الآن که اون نعمتها رو ندارم، می فهمم. شاید وقتی ما بچّه های دیروزی خودمون بچّه دار بشیم، همین حرفها باشه و همین حسّها تکرار بشه. مثل اینکه همیشه برای همۀ بچّه ها هست. برای همۀ پدر و مادرها.ا
ا
باز به 12 رسید: دوباره این عقربه سر جای اوّلشه. ولی اگه خوب نگاه کنی یک دقیقه گذشته. شاید این یک دقیقه ساعتی رو عوض کرده باشه. شاید روزی تغییر کرده، شاید هفته ای گذشته، شاید ماهی تموم شده یا سالی نو شده. شاید کسی متولّد شده و زندگی ای شروع شده. شاید هم مرگی رقم خورده و زندگی ای تموم.ا
ا
ا
ولی این حسّ همیشه هست
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا دوستتون دارم

سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۵

پیله

ژولیده است انسان
ا
در پیلۀ ابریشمی
آینه داری است
ا
که کرم را تا پروانه
زندگی را تا مرگ
و مرا تا تو
می پیراید