پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۵

الحمدلله

ستایش خدایی را که
بسته نشود درش
و ردّ نشود سایلش
و محروم نگردد آرزومندش

بخشی از دعای افتتاح

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

ضیافت


آمد رمضان و عيد با ماست
قفل آمد و آن كليد با ماست

بربست دهان و ديده بگشاد
وان نور كه ديده ديد با ماست

آمد رمضان به خدمت دل
وان كش كه دل آفريد با ماست

در روزه اگر پديد شد رنج
گنج دل ناپديد با ماست

كرديم ز روزه جان و دل پاك
هر چند تن پليد با ماست

روزه به زبان حال گويد
كم شو كه همه مريد با ماست

چون هست صلاح دين در اين جمع
منصور و ابايزيد با ماست

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

دلا بسوز

دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
نياز نيم شبي دفع صد بلا بكند

عتاب يار پري چهره عاشقانه بكش
كه يك كرشمه تلافي صد جفا بكند

ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند
هر آن كه خدمت جام جهان نما بكند

طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليك
چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند

تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار
كه رحم اگر نكند مدعي خدا بكند

ز بخت خفته ملولم بود كه بيداري
به وقت فاتحه صبح يك دعا بكند

بسوخت حافظ و بويي به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بكند

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

برف نو

از امروز عصر اولین برف اینجا هم شروع به باریدن کرد. برای این جا طبیعی است، ولی برای من نه. مثل اینکه داره سیاهی رو با خودش می بره. ایام پاکی فرا می رسه.ا
ا
برف نو، برف نو، سلام، سلام
بنشین خوش نشسته ای بر بام
ا
شادی آوردی ای امید سپید
همه آلودگی ست این ایّام
ا
راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
ا
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام
ا
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
نقش همرنگ می زند رسّام
ا
مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام
ا
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام
ا
تشنه آنجا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام
ا
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام
ا
خام سوزیم، الغرض، بدرود
تو فرود آی، برف تازه، سلام
ا
شاملو

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

انتظارم انتظارم روز و شب

هر کسی منتظر چیزی است. امیدوارم که بدونیم منتظر چی هستیم و به سمتش بریم و به دستش بیاریم.ا
این شعر مولوی رو چند شبه که هر کاری می کنم از فکرش بیرون نمی یام. هر چی می خورم باز تشنه تر می شم. دعا کنید برای همه.ا
ا
در هوايت بي‌قرارم روز و شب
سر ز پايت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون كنم
روز و شب را كي گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان مي‌خواستند
جان و دل را مي‌سپارم روز و شب

تا نيابم آن چه در مغز منست
يك زماني سر نخارم روز و شب

تا كه عشقت مطربي آغاز كرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب

مي‌زني تو زخمه و بر مي‌رود
تا به گردون زير و زارم روز و شب

ساقيي كردي بشر را چل صبوح
زان خمير اندر خمارم روز و شب

اي مهار عاشقان در دست تو
در ميان اين قطارم روز و شب

مي‌كشم مستانه بارت بي‌خبر
همچو اشتر زير بارم روز و شب

تا بنگشايي به قندت روزه‌ام
تا قيامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشكنم
عيد باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب اي جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالي نيستم موقوف عيد
با مه تو عيدوارم روز و شب

زان شبي كه وعده كردي روز بعد
روز و شب را مي‌شمارم روز و شب

بس كه كشت مهر جانم تشنه است
ز ابر ديده اشكبارم روز و شب

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

عام است فيض رحمت او

از امروز ترم جدید شروع شد. احتمالاً خیلی کم وقت می کنم چیزی بنویسم. ماه رمضان نزدیکه، دلم شور می زنه. هیجان زده شدم. خیلی دوست دارم بهترین وقت سال برسه. ولی افسوس که مثل همیشه زود هم تموم میشه و کار خاصی نمی کنم. من و همه مردم دنیا رو دعا کنید. همه یه جوری گرفتاریم.ا
ا
می گن فیض خدا عامه. یعنی ما هم همیشه داریم از لطفش بهره می بریم. ولی خیلی نامردیم که بهش توجه نمی کنیم. امیدوارم اوقات خوب و پر برکتی داشته باشید.ا
ا
به جان پير خرابات و حق صحبت او
كه نيست در سر من جز هواي خدمت او

بهشت اگر چه نه جاي گناهكاران است
بيار باده كه مستظهرم به همت او

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
كه زد به خرمن ما آتش محبت او

بر آستانه ميخانه گر سري بيني
مزن به پاي كه معلوم نيست نيت او

بيا كه دوش به مستي سروش عالم غيب
نويد داد كه عام است فيض رحمت او

مكن به چشم حقارت نگاه در من مست
كه نيست معصيت و زهد بي مشيت او

نمي‌كند دل من ميل زهد و توبه ولي
به نام خواجه بكوشيم و فر دولت او

مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاك خرابات بود فطرت او

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

معشوق

کمی هم من از عشقم بگم. ای خدا، خودت می دونی که زندگی برام توی این دنیا خیلی سخت شده. من که راضیم، راضی
ا
ا
اي خوشا روزا كه ما معشوق را مهمان كنيم
ديده از روي نگارينش نگارستان كنيم


گر ز داغ هجر او دردي است در دل‌هاي ما
ز آفتاب روي او آن درد را درمان كنيم


چون به دست ما سپارد زلف مشك افشان خويش
پيش مشك افشان او شايد كه جان قربان كنيم


آن سر زلفش كه بازي مي كند از باد عشق
ميل دارد تا كه ما دل را در او پيچان كنيم


او به آزار دل ما هر چه خواهد آن كند
ما به فرمان دل او هر چه گويد آن كنيم


اين كنيم و صد چنين و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهيم و خدمت سلطان كنيم


آفتاب رحمتش در خاك ما درتافته‌ست
ذره‌هاي خاك خود را پيش او رقصان كنيم


ذره‌هاي تيره را در نور او روشن كنيم
چشم‌هاي خيره را در روي او تابان كنيم


چوب خشك جسم ما را كو به مانند عصاست
در كف موسي عشقش معجز ثعبان كنيم


گر عجب‌هاي جهان حيران شود در ما رواست
كاين چنين فرعون را ما موسي عمران كنيم


نيمه‌اي گفتيم و باقي نيم كاران پی برند
يا براي روز پنهان نيمه را پنهان كنيم

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

دلارام

این روزها و شب ها خیلی با ارزش هستند. مثل اینکه همش داره نور می باره. همه چی لبخند می زنه. دنیا داره غزلی عاشقانه می گه. من رو از دعای خیرتون دریغ نکنید
ا
هر كه دلارام ديد از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر كه در اين دام رفت


ياد تو مي‌رفت و ما عاشق و بي‌دل بديم
پرده برانداختي كار به اتمام رفت


ماه نتابد به روز چيست كه در خانه تافت
سرو نرويد به بام كيست كه بر بام رفت


مشعله‌اي برفروخت پرتو خورشيد عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت


عارف مجموع را در پس ديوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت


گر به همه عمر خويش با تو برآرم دمي
حاصل عمر آن دمست باقي ايام رفت


هر كه هوايي نپخت يا به فراقي نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت


ما قدم از سر كنيم در طلب دوستان
راه به جايي نبرد هر كه به اقدام رفت


همت سعدي به عشق ميل نكردي ولي
مي چو فروشد به كام عقل به ناكام رفت