جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

رفت

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

شبنم فانی

نوشتم من صدایت را؛ که آرامی، به شیوایی
صدای دل نشینت را؛ به آوایی اهورایی

به یک بانگ بلندی باز، برگشتی به این جانب
به یک آه ظریفی؛ آه، رو کردی به ویرانی

پریدم تا رسد دستم؛ دویدی تا که برخیزم
بگو با این دل شیدا، چه ها کردی که خندانی؟

کجا بودی که رقصانی؟ کجا هستم که گریانم؟
نمین کن جام امّیدم؛ الا ای شبنم فانی

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵

قصۀ درد تو

وقتی غصّه و درد مردم رو می بینم، مخصوصاً اگه مردم وطنم باشند ، دلم می گیره. نه فقط به این خاطر که اونها درد دارند. از اینکه نمی تونم کار حسابی بکنم اذیت می شم. اینکه خیلی کوچکم بر عکس اون چیزی که بعضی وقتها فکر می کنم و یا با رفتارم نشون می دم، زجرم می ده. خیلی فکر کرده ام و می کنم که چی کار می شه کرد؟ کدوم سر این بدبختی رو باید بگیرم؟ چه کاری می تونم بکنم که مفیدترین باشه؟ از کی باید شروع کنم و چه جوری؟

اصلاً چه دردهایی داریم که رفع اونها واجب تره؟ خودم رو چی کار کنم؟ درد خودم بین این دردها کجاست؟ اصلاً نکنه خودم از همه مریض تر هستم و نمی دونم و این همون بزرگترین درده؟

می بینید؟ همۀ زندگی من پره از این سوالها. و ...ا

خرده بر حرف درشت من آزرده مگير

حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگير

ا

آنچنان باش كه من از تو شكايت نكنم

از تو قطع طمع لطف و عنايت نكنم

ا

پيش مردم ز جفاي تو حكايت نكنم

همه جا قصهء درد تو روايت نكنم

ا

ديگر اين قصه بي حد و نهايت نكنم

خويش را شهره هر شهر و ولايت نكنم

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

چو بلبل روي گل بيند زبانش در حديث آيد
مرا در رويت از حيرت فروبسته‌ست گويايي

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵

نه دیگه این واسه ما دل نمیشه

ای شمع بتان تا كی بر گرد درت گردم

پروانۀ خويشم كن تا گرد سرت گردم


دست همه از نخلت پرميوه و بس خندان

گستاخ نيم كز دور گرد ثمرت گردم


من تشنه و تو ساقی هرچند ز وصل خود

محرومترم سازی، مشتاقترت گردم

محتشم کاشانی

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵

دیروز وعدۀ وصلم داد و امروز

چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه
تشخيص كرده‌ايم و مداوا مقرر است

























دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

بايد اول طالب مردی شوی

سال نوی میلادی مبارک باشه. بهونۀ خوبی است که خودمون رو تازه کنیم. یه کم طراوت احتیاج داریم، مگه نه؟

در بیان توجه به باطن اعمال و جستجوی اهل بصیرت، قسمتی از دفتر دوم مثنوی رو عرضه می کنم:


سوي مكه شيخ امت بايزيد

از براي حج و عمره مي‌دويد


او به هر شهري كه رفتي از نخست

مر عزيزان را بكردي بازجست


گرد مي‌گشتي كه اندر شهر كيست

كو بر اركان بصيرت متكيست


گفت حق اندر سفر هر جا روي

بايد اول طالب مردي شوي


قصد گنجي كن كه اين سود و زيان

در تبع آيد تو آن را فرع دان


هر كه كارد قصد گندم باشدش

كاه خود اندر تبع مي‌آيدش


كه بكاري بر نيايد گندمي

مردمي جو مردمي جو مردمي


قصد كعبه كن چو وقت حج بود

چونك رفتي مكه هم ديده شود


قصد در معراج ديد دوست بود

درتبع عرش و ملايك هم نمود