پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۵

رجب

نك ماه رجب آمد تا ماه عجب بيند

وز سوختگان ره گرمي و طلب بيند


گر سجده كنان آيد در امن و امان آيد

ور بي‌ادبي آرد سيلي و ادب بيند


حكمي كه كند يزدان راضي بود و شادان

ور سر كشد از سلطان در حلق كنب بيند


گر درخور عشق آيد خرم چو دمشق آيد

ور دل ندهد دل را ويران چو حلب بيند
ا
مولوی

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۵

ارابه ها

ارابه هائي از آن سوي جهان آمده اند
بي غوغاي آهن ها
كه گوش هاي زمان ما را انباشته است ا
ا
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
ا
***
ا
گرسنگان از جاي بر نخواستند
چرا كه از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمي خاست
ا
برهنگان از جاي بر نخاستند
چرا كه از بار ارابه ها خش خش جامه هائي برنمي خاست
ا
زندانيان از جاي برنخاستند
چرا كه محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادي
ا
مردگان از جاي برنخاستند
چرا كه اميد نمي رفت تا فرشتگاني رانندگان ارابه ها باشند
ا
***
ا
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
بي غوغاي آهن ها
كه گوش هاي زمان ما را انباشته است
ا
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
بي كه اميدي با خود آورده باشند
ا
احمد شاملو

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵

کتاب

پریروز بود که بستۀ کتابهایی رو که خونواده از ایران برام فرستاده بودن تحویل گرفتم. این یکی دو روز چه حالی کردم که کتاب برای خوندن، اون هم از نوع فارسی دارم و خودم رو کم مونده خفه کنم. دیشب تا ساعت سه بیدار بودم و داشتم یکی از کتاب ها به اسم در میان گمشدگان رو می خوندم. داستان های جالبی داره، تازه من از "دن چاون" نویسندۀ کتاب هم خیلی خوشم اومد. حتماً چند تا از حرفهاش رو خواهم نوشت. ا
ا
دیروز یه سر رفتم مارکت مال، یکی از بزرگترین مراکز خرید توی شهر. می خواستیم برای دوستم لباس بخریم، ولی یهو دیدم یه مغازۀ کتاب فروشی اونجا هست، وقتی رفتم تو فکر نمی کردم چیز درست و حسابی که من دوست دارم داشته باشه، ولی کلّی کتابهای مذهبی و فلسفی و هنری داشت، که حتماً باز هم اونجا می رم و این دفعه چیزی هم می خرم. ا

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

برگرد

همیشه برای برگشتن وقت نیست. اگه الان می تونی، فرصت رو از دست نده. راه بیفت. اگه می خوای چیز با ارزشی به دست بیاری باید خرج کنی تا بهت بدن. پس فکر نکن که اگه فلان بشه من حتماً دیگه دنبالش می رم و بهمان می کنم، باید زحمت بکشی. پاشو، از اونی که همه چیزی که هستی رو بهت داده، کمک بخواه. ا

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

راحت باش، عین خیالم نیست

سلام به همۀ اونهایی که این شب ها راحت می خوابن. امشب هم راحت بخوابید چون احتمال اینکه براتون اتّفاقی بیفته خیلی کمتر از برادرها و خواهرهای من توی لبنان، عراق، افغانستان،خیلی جاها توی آفریقا ، حتّی آمریکا و اسراییل است. لالا لالایی عزیزم، بخواب. باز خوبه کسی هست توی این دنیا که بی گناهه و راحت می خوابه. شاید هم اشتباه کردم، بی گناه هم نیستی. هر چی هستی امیدوارم که ... ولی برای من سخته. اینکه این گوشۀ دنیا می تونم به تنهاییم فکر کنم، به دور بودن از خونواده ام بگم مشکل، به جدّ دنبال مدرک فوق و بعد دکتری باشم و عاشق شدن رو تمرین کنم. من هم راحت می خوابم، مثل اینکه هیچی نشده، رفتنی نیستم و به من ربطی نداره. شب بخیر

بر خيالي صلحشان و جنگشان
وز خيالي فخرشان و ننگشان

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۵

خوابی؟

به زمون قراردادیِ ما یک هفتۀ دیگه هم گذشت. نمی خوای بیدار شی؟ چقدر می خوابی؟ اصلاً این سؤالها رو ولش کن. به الآن برگردیم. با چی بیدار می شی؟ شیپور؟ داد؟ تلنگر؟ نکنه با خون؟ نگو این هم بیدارت نمی کنه. پس چی؟ چند تا دل بشکنه راضی می شی؟ چند نفر بمیرن سیر می شی؟
دیگه دوست ندارم بیدار شی. راحت بخواب

عشقبازي چيست سر در پاي جانان باختن
با سر اندر كوي دلبر، عشق نتوان باختن

آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن
توبه كارم توبه كار از عشق پنهان باختن
سعدی

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

امید

چی می شه اگه چون نزديك شدن مخلصان به تو نزديك گردم و چون يقين كنندگان از تو بترسم

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

ناز می کنی؟

بذار یه چی بگم ببین درسته؟
هر وقت می خوای ناز کنی، هیچ عکس العملی نشون نمی دی، منتظر می شی تا بیام سراغت. چون دوست داری پُر از نیاز باشم.ا
ولی حالا که نمی بینی منو، بهتره بگم حالا که رفتم جایی که نبینمت، از کجا بفهمم که ناز می کنی؟
نکنه هنوز اون عادتت رو ترک نکردی؟ هنوز هم عصبانی نمی شی؟
ولی به خاطر این دوری سعی نکن ادای کسی رو در بیاری. من به ناز کردن اینطوریت عادت کردم. ا
مگر اینکه بخوای باز کشفت کنم، بخوای بیام سراغت...ا

دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۵

اشک من رنگ شفق یافت

ديدي اي دل كه غم عشق دگربار چه كرد

چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد


آه از آن نرگس جادو كه چه بازي انگيخت

آه از آن مست كه با مردم هشيار چه كرد


اشك من رنگ شفق يافت ز بي‌مهري يار

طالع بي‌شفقت بين كه در اين كار چه كرد


برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر

وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد


ساقيا جام مي‌ام ده كه نگارنده غيب

نيست معلوم كه در پرده اسرار چه كرد


آن كه پرنقش زد اين دايره مينايي

كس ندانست كه در گردش پرگار چه كرد


فكر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

توفیق ادب

برای من سخته که از خودم بد بگم. بخاطر اخلاق گندیه که دارم و توی خیلی از زمینه ها دوست ندارم کسی رو بالاتر از خودم ببینم. خیلی وقتها نزدیکانم رو به همین خاطر رنجوندم. اگه شما که این رو می خونید و از من موردی رو سراغ دارید، یا ببخشید و یا کامنت بذارید تا بیشتر شرمنده بشم. اگه هم یادتون نمی یاد که ایول دارید، معلومه که خیلی بزرگوارید.ا
ا
یادمه روانشناسی می گفت که این خصیصه ای که گفتم برای بچّه ها خوبه و بهشون کمک می کنه تا دنبال یاد گرفتن و تلاش برای استقلال باشند. پس نتیجه می گیریم که من هنوز بچّه هستم. نه شوخی نمی کنم، در مورد خودم می گم که کارهایی هست که موقعی انجام می دم و بعدها که فکر می کنم می بینم اگه کمی فکر می کردم این کار رو نمی کردم. خب این کار بچّگونست، نه؟
از طرف دیگه، من گاهی دچار افراط و تفریط می شم. مثلا در همین مورد گاهی عرصه رو اونقدر باز می ذارم که بعضی ها سوء استفاده می کنن، که این برای اونها هم بده. و در اصل من یه اشتباه دیگری مرتکب شدم و مثل این می مونه که جایی افتادم و لباسم کثیف شده، و مخصوصاً لباس بغل دستی رو هم کثیف می کنم. وای چه بوی گندی از این رفتار می یاد. بوی عود نیست.ا
ا
این ها رو نوشتم، تا هم یه حالی از خودم بگیرم تا سعی کنم از این گند کاری ها دیگه نکنم، به علاوه یه خورده اینجا رو تمیز کنم تا بوی عود هم به مشام مون برسه. ا

از خدا جوييم توفيق ادب
بي‌ادب محروم گشت از لطف رب


بي‌ادب تنها نه خود را داشت بد
بلك آتش در همه آفاق زد


مايده از آسمان در مي‌رسيد
بي‌شري و بيع و بي‌گفت و شنيد


درميان قوم موسي چند كس
بي‌ادب گفتند كو سير و عدس


منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بيل و داس‌مان


باز عيسي چون شفاعت كرد حق
خوان فرستاد و غنيمت بر طبق


باز گستاخان ادب بگراشتند
چون گدايان زله‌ها برداشتند


لابه كرده عيسي ايشان را كه اين
دايمست و كم نگردد از زمين


بدگماني كردن و حرص‌آوري
كفر باشد پيش خوان مهتري


زان گدارويان ناديده ز آز
آن در رحمت بريشان شد فراز


هر چه بر تو آيد از ظلمات و غم
آن ز بي‌باكي و گستاخيست هم


هر كه بي‌باكي كند در راه دوست
ره‌زن مردان شد و نامرد اوست


از ادب پر نور گشتست اين فلك
وز ادب معصوم و پاك آمد ملك


مولوی

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

آب جان محبوس است

فکر کنم این آب کمی گل آلود شده، بذارید یه کم بگذره، فکر کنم، دعا کنم، تا خدا آب رو باز هم جاری کنه. تا به کمکش به دریا برسونم خودم رو. باید آروم بشم. خیلی آشفته هستم

خوي بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوي من كي خوش شود بي‌روي خوبت اي نگار

بي‌تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوي من خوي بهار

بي‌تو بي‌عقلم ملولم هر چه گويم كژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رويت شرمسار

آب بد را چيست درمان باز در جيحون شدن
خوي بد را چيست درمان بازديدن روي يار

آب جان محبوس مي‌بينم در اين گرداب تن
خاك را بر مي‌كنم تا ره كنم سوي بحار

شربتي داري كه پنهاني به نوميدان دهي
تا فغان در ناورد از حسرتش اوميدوار

چشم خود اي دل ز دلبر تا تواني برمگير
گر ز تو گيرد كناره ور تو را گيرد كنار
ا
مولوی