چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

سلام خدا بر فاطمه

حيف از فاطمه آن نخل جوان

كه خم از باد اجل شد ناگاه


حيف از آن گوهر ارزنده كه بود

در جهان خيل نكويان را شاه


حيف از آن شمع فروزنده كه بود

پرتو آن طرب‌افزا غم‌گاه


بود از پاكي طينت تا بود

عفتش همدم و عصمت همراه


بود ذيل وي از آلايش دور

پاك دامان وي از لوث گناه


روز و شب تا به جهان داشت مقام

بود آن رشك خور و خجلت ماه


خرم از چهره‌اش اين هفت اقليم

روشن از عارضش اين نه خرگاه


سرو ازين غصه به بر جامه دريد

لاله زين غم ز سرافكنده كلاه


ريخت در فرقتش آن خاك بسر

كرد در ماتمش اين جامه سياه


چون شد از دار فنا سوي بهشت

جانش از شوق ملاقات الله


رخت بربست از اين غمخانه

بار بگشاد در آن عشرتگاه


كلك هاتف پي تاريخ نوشت ا

رفت از دار فنا فاطمه آه ا
ا
هاتف اصفهانی

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵

باختن

یه زمانی از باختن می ترسیدم، دوست نداشتم. ولی الان ...ا
ا
مست از خواب برانگيختمش
دست در زلف كج آويختمش
جام آن بوسه كه مي سوخت مرا
تا لب آوردمش و ريختمش ا
ا
ه.ا. سایه

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

فردا

باز هم جام می و ساقی و نسیمی که از کوی دوست می آمد
ا
امروز نگاهم بوی تنهایی داشت
آهنگ رها از سبدش برمی داشت
ا
فردا که بیاید، باز خواهم پرّید
یک برگ دگر به برگ دل خواهم کاشت

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

مرگ بهار

امروز بهار تموم میشه. من هم به همراه روح پاک سید حسن حسینی شاهد مرگ غم انگیز بهار هستم. ا
ا
شاهد مرگ غم انگيز بهارم چه کنم
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم
ا
نيست از هيچ طرف راه برون شد زشبم
زلف افشان تو گرديده حصارم چه کنم
ا
از ازل ايل وتبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی اين ايل وتبارم چه کنم
ا
من کزين فاصله غارت شده ی چشم تو ام
چون به ديدار تو افتد سرو کارم چه کنم
ا
يک به يک با مژه هايت دل من مشغول است
ميله های قفسم را نشمارم چه کنم؟!ا
ا
سید حسن حسینی

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۵

شریعتی

اولین باری که با نوشته های شریعتی زندگی کردم، صبح و شب کتاب هبوط در کویرش رو می خوندم. نشمردم چند بار شد ولی هر بار چیز جدیدی داشت تا بفهمم. دوران عجیبی بود.ا
ا
هنوز هم شریعتی رو یکی از مردان زمانه می دونم. نثرش و حرفش و عملش من رو در مقابل خودم شرمنده می کرد. حرفهاش رو شاید افراد دیگری هم زده باشند، ولی هیچ کدوم مثل خود شریعتی به دل و جانم ننشست. خدا رو شکر می کنم که با افکارش در حدّ فهم خودم آشنا شدم. احساس می کنم هنوز نیاز دارم تا باز ازش بخونم.ا
ا
علی معلم یه شعر برای شریعتی گفته که از یکی از دوستانم شنیدم و بطور خلاصه می گم:ا

مرا به شور، به شیوه، به شرم بوسیدی
ادای حقّ نمک را چه گرم بوسیدی
ا
بدین شکسته دلی بوسه مومیاست مرا
بقای عمر تو باد، از طلب حیاست مرا
ا
بر آستان تو ترک ادب نمی آرم
نیازمندم و عرض طلب نمی آرم
ا
تو جبر خاطر مسکین به شکر قوت کن
ببین به زخم من و بیش از این مروت کن
ا
من از نهایت ابهام جاده می آیم
هزار فرسخ سنگین پیاده می آیم
ا
هزار فرسخ سنگین، هزار فرسخ سنگ
نه هم رکاب نه مرکب، نه ایستا نه درنگ
ا
هزار فرسخ سنگین، هزار فرسخ سخت
نه رودخانه نه جنگل، نه چشمه و نه درخت
ا
هزار فرسخ سنگین، شک و شکوه به هم
هزار فرسخ سنگین، کویر و کوه به هم
ا
هزار فرسخ سنگین، کویر بی انجام
هزار فرسخ سنگین، سلوک بی فرجام
ا
کویر و وای کویرا، چه حیرتی است تو را
به هیچ دل نسپاری، چه غیرتی است تو را
ا
به قعر شب، به ره پیچ پیچ می مانی
به وهم محض، به حیرت، به هیچ می مانی
ا
اگرچه خار عدم در نفس شکسته تو را
وجود همچو غباری به رخ نشسته تو را
ا
وجودی و نه وجودی، عدم دقیق تر است
عدم نه ای و وجودت، شکی عمیق تر است
ا
به هست و بود نه پس را نه پیش را مانی
نمود محض وجودی، تو خویش را مانی
ا
تو را ز غربت دلگیر جاده ها خبر است
تو را اگر چه سوار از پیاده ها خبر است
ا
تو رنج بعد طلوع و غروب می فهمی
تو از کویر گذشتی، تو خوب می فهمی
ا
چه حالت است؟ سخن پیچ پیچ می گویم
هزار گفتنی ام هست و هیچ می گویم
ا
چه بیم فهم کس و ناکس است مرا
کویر عین کویر است، این بس است مرا
ا
کویر کهنه شرابی است در سبوی زمین
کویر عقدۀ تلخی است در گلوی زمین
ا
کویر تشنۀ شور است و شور شوریده است
کویر تعبیه در دل، کویر در دیده است
ا
علی معلم

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

کمک

دختري به کلیه گروه خوني (((او مثبت ))) نياز فوري دارد . از كساني كه ميتوانند كمكي كنند خواهشمندیم خيلي فوري با اين شماره تماس بگيرند (۰۹۱۵۵۴۷۴۳۲۴). چشم به ياري شما دوخته ايم. از دوستان وبلاگنويس صميمانه تقاضا دارم اين اطلاعيه را در وبلاگشان درج كنند. شايد شما بتوانيد در اين امر قدم خيري بر داريد . يادتان نرود . جان انساني در خطر است

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۵

درد دل

دیگه توی این دنیا برای مردم حالی برای عاشق شدن باقی نمونده. دیگه دور و اطرافمون لیلی و مجنونی نیست، اگه هم هست سنّشون زیر چهل سال نیست. دیگه فرهاد و شیرینی یافت نمی شه و صدای تیشه ای نمی یاد. دیگه مولوی توی این دیار شعر نمی گه. کسی صبح که بیدار می شه مهمترین فکرش برای روزی که پیش رو داره کاستن درد و رنج دیگران نیست. این خاک مثل اینکه داره انتقام خونهایی که بی گناه روش ریخته شده رو می گیره. اون روزهایی که به هم خیلی نزدیک بودیم، روزهایی که مردم همدیگه رو می شناختند گذشت. دیگه قولها برامون مهم نیست، سریع با یک اتّفاق همه چی رو فراموش می کنیم. آره، ما داریم توی همچین دنیایی زندگی می کنیم. خودمون اینجوریش کردیم، دنبال چیزهایی می ریم که راضی مون نمی کنه، فقط مثل داروی بی حسّی چند وقتی راحتمون می کنه. تا چیزی می شه قرص می خوریم. کمتر از خدا شفای مریض رو می خواهیم. هی می گیم، چه خوب می شد اگه وقت می کردیم می رفتیم با هم بیرون، ولی خودمون سر خودمون رو شلوغ کردیم تا وقت نکنیم. چرا اینقدر دنیایی که ناقص و تموم شدنی است رو برای خودمون خوشگل می کنیم تا بهش عادت کنیم. بیایید این قفس رو بی خیال شیم. نفری یه تیشه ورداریم و بزنیم به دیوار این زندون. بیرون رو ببینیم، پنجره ها رو باز کنیم. دوست باشیم، دوست. این آسون نیست، باید همه براش زحمت بکشیم.ا
ا
خدایا کمک کن

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۵

چی بگم؟

یه بار هم گفتم، اینجا بحث سیاسی نمی کنم، مگر اینکه چیزی قلبم رو بشکونه. ا
ا
من نگران شعر نیستم. نگران شنیده نشدن حرفهام نیستم. نگران هیچ حکومتی نیستم. نگران اسم ها و برچسب های این و اون هم نیستم.ا
ا
نگران آدم هایی هستم که طعم آزادی رو نمی کشن و از این دنیا می رن. نگران حقیقتی هستم که بعضی از خدا بی خبرها از مردم قایم می کنن.ا
ا
نمی خواستم از حادثۀ دوشنبه توی میدان هفت تیر حرفی بزنم. چون نمی دونم برای چی تشکیل شد و چه کسانی برگزارش کردن. ولی آنقدر متعجّب و ناراحتم که نمی تونم از شما پنهان کنم.ا
ا
اون زنی که باتوم دستش بود می دونست چی دستشه؟ نه نمی دونست. مگه زن می تونه همچین کاری بکنه؟ مگه می تونه به سر کسی بزنه؟ هر کی می خواد باشه. نگید که می تونه. پس من تا حالا با چه کسانی زندگی می کردم؟ مادرم، خواهرم، اهل فامیل؟ دوستانی که توی دانشگاه داشتم و دارم؟ کدومشون از اینطور روحیه ها دارن؟ من توی خونه یک بار هم با این صحنه ها روبرو نشدم. اصلاً یکی از خصوصیات زنها رو آرامش و دل رحمی شون می دونم و می شناسم.ا
ا
چیزی غیر از افسوس برای گفتن ندارم. ای اونهایی که این کارها رو باب کردید و می کنید: هر روز بیشتر خودتون رو توی منجلاب ظلم فرو می برید. یه روزی می رسه که دیگه این بوتۀ خار تبدیل شده به درخت بزرگی و از کسی کاری بر نمی یاد مگر اینکه از ریشه جداش کنن.ا
ا
والله اعلم بالصواب

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

بدو عزیز، بدو

در صد آدمهایی که اینجا ورزش می کنن بیشتر از ایرانه. نه به خاطر اینکه اینها تنبل نیستند و ایرانی ها تنبلند. به نظر من دو علّت اصلی داره. یکی اینکه، یکی از راههای گذران زندگی، مخصوصاً عصرها و بعد از زمان اداری رفتن به این جور جاهاست ( بالاخره یه جوری باید بگذره دیگه ). و دیگری اینکه امکانات اینجا زیاده و معمولاً مردم وقت برای این کارها دارند. گرفتاری بی دلیل ( یعنی اگه درست فکر می شد و برنامه ریزی می شد و فرهنگ درستی تو جامعه بود، اینطوری نمی شد ) ندارند و وقت می کنن به سلامتی خودشون برسن ضمن اینکه از کارشون هم نمی زنن. ا
ا
من دو یا سه روز در هفته عصرها رو به ورزش اختصاص دادم و از امکانات دانشگاه استفاده می کنم. یه زمین دوومیدانی سرپوشیده داره که هر دفعه چند دوری توش می زنم. جالبه، همه جور آدم می آن. حتّی اونهایی که روی ویلچر هستند. بخاطر اینکه توی فرهنگ شون جا افتاده که بدون ترس از ضایع شدن یا مسخره شدن کاری که می خوان رو بکنن، طرف اصلاً فکر نمی کنه که مردم چه جوری به من نگاه می کنن و پی کار خودشه.ا
ا
اون روز با یکی شون برخورد داشتم، خب نمی تونست سریع حرکت کنه و طبیعتاً همه ازش جلو می زدن. اون هم تا یکی از عقب نزدیکش می شد، سعی می کرد طرفی بره که جلوی راه اون دونده رو نگیره. بخاطر شرایطی که داشت نمی تونست تند بره ولی حواسش بود که حرکت کسی رو کند نکنه. این یک داستان معمولیه.ا
ا
فکر می کردم، کاش ما آدمها توی زندگی هم همین طور باشیم. اگه خودمون نمی تونیم سریع تر حرکت کنیم، حرکت بقیّه رو کند نکنیم. تازه، من و اون آدم امکانات یکسانی نداشتیم، و سرعتی که اون داشت نسبت به امکاناتش شاید مثل من بود و شاید حتّی بیشتر. اصلاً هدف اینه که سلامت باشیم و برای اون، همون سرعت لازم بود و برای من هم سرعت خودم. من نباید بگم که خب اگه من یواش تر هم بدوم از اون سرعتم بیشتره و تنبلی کنم. نه، چون من می تونم باید تند تر بدوم تا به سلامتی که هدفمون بود برسم.ا
ا
پس دوستان بدوید. ا

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۵

مدارا

این تنبلی هم کار دست آدم می ده. خوبه دیگه خودم رو راحت کردم، به بهانۀ کار زیاد هر چند روز یه بار حرف این و اون رو می ذارم اینجا تا خودم رو گول بزنم و بگم که آدم فعّالی هستم و هی می نویسم. زرشک .........ا
ا
با كسى كه ترجيح مى‌دهد شما را به گلوله ببندد، تا آن كه در بحث با شما مجاب شود، نمى‌توان بحثى عقلانى راه انداخت. بنابراين نگرش عقلانى داراى حد و مرزهايى است. اين نكته در مورد مدارا نيز صادق است. نبايد بى قيد و شرط اين اصل را راهنماى خود قرار داد كه با آنانى كه اهل مدارا نيستند مدارا كنيم، زيرا در اين صورت نه تنها خود كه حتى مدارا را نيز از ميان خواهيم برد
ا
کارل ریموند پوپر

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

تغییر

هنگامى كه تحمل‏كردن زندگى زياده از حد دشوار مى‏شود، به صرافت مى‏افتيم كه اوضاع را دگرگون كنيم. ليكن مهمترين و ثمربخش‏ترين تغيير (تغيير در نگرش خودمان)، بسيار به ندرت به ذهنمان خطور مى‏كند و بسيار مشكل مى‏توان عزم را به اين منظور جزم كرد.ا
ا
خیلی دوست دارم این روزها در عزم خودم برای خونه تکونی درونم سستی نکنم. خدایا کمکم کن، تو فقط می تونی

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۵

سکوت

می خواستم بیشتر از این سکوت کنم ولی این جملۀ وینگشتاین نذاشت:ا
ا
انقلابى واقعى كسى است كه بتواند خويشتن را دگرگون كند.ا
ا
و
و دلیل سکوتم: از آن‌چه نتوان سخن گفت، بايد در موردش سكوت كرد

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

ببار

از امروز صبح بارون می باره. می گن تا یک هفته همین طوره. پس به جای اینکه وقت شما رو بگیرم با حرفام، بریم بارون رو بخوریم!!!ا
ا
این شعر هم در نبود من تقدیم به شما

عزيزان نياميزد دل ديوانه ام
در ميان آشنايانم ولي بيگانه ام

از سبك روحي گران آيم به طبع روزگار
در سراي اهل ماتم خنده مستانه ام

نيست در اين خاكدانم آبروي شبنمي
گر چه بحر مردمي را گوهر يكدانه ام
ا
از چو من آزاده اي، الفت بريدن سهل نيست
مي رود با چشم گريان سيل از ويرانه ام
ا
آفتاب آهسته بگذارد درين غمخانه پاي
تا مبادا چون حباب از هم بريزد خانه ام
ا
یار خاطر نيستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سايه پروانه ام
ا
گرمي دلها بود از ناله جانسوز من
خنده گلها بود از گريه مستانه ام
ا
هم عنانم با صبا سرگشته ام سرگشته ام
همزبانم با پري ديوانه ام دیوانه ام
ا
مشت خاكي چيست تا راه مرا بندد رهي ؟
گرد از گردون بر آرد همت مردانه ام
ا
رهی معیری

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۵

افسرده؟

چند نفر هی میل می زنن که چرا اینقدر افسرده می نویسی؟ یه کم هم شاد بنویس.ا
ا
راستش اینها افسردگی نیست، یه نوع عبوره. باید از این دنیا به قدر لازم و کافی فاصله گرفت. چه چیز این دنیایی هست که تموم نمی شه، یا از بین نره؟ بذارید این آینۀ دلم رو صیقل بدم. لطفاٌ
از طرفی هم این روزها سرم شلوغه، یه کم احتیاج به فکر دارم. باید خودم رو جمع و جور کنم.ا

به یاد آرزوهایی که با هم داشتیم ای عشق
پرستو می شوم در فصل سبز آرزوهایت

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

تنها

رهایم کن
بگذار بیفتم

شاید رهگذری حواسش پرت باشد
لگدم کند

شاید کسی عصبانی باشد
با پایش شوتم کند

امّا شاید مهربانی دلا شود
مرا در دست بگیرد و با خود ببرد

شاید هم عاشقی شاعر
مرا گوشه ای بگذارد تا سر راه نباشم

تا تنها تر شوم
تنهای تنها

شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۵

معنی

در ادامۀ حرف دیروز قسمتی از داستان " امتحان کردن پادشاه آن دو غلام را که نو خریده بود" که در مورد ظاهر و باطن آدمهاست رو می نویسم:ا

پس بدان که صورتِ خوبِ نکو
با خصال بد، نَیَرزد یک تسو (تسو: مقدار چهار جو)ا

وَر بُوَد صورت حقیر و ناپذیر
چون بُوَد خُلقش نکو در پاش میر

چند بازی عشق با نقش سبو
بگذر از نقش سبو و آب جو

چند باشی عاشق صورت بگوی
طالب معنی شو و معنی بجوی

صورت ظاهر فنا گردد، بِدان
عالَم معنی بماند جاودان

صورتش دیدی ز معنی غافلی
از صدف دُر را گزین گر عاقلی

این صدف های قَوالب در جهان (قلب: بدل، دروغین)ا
گرچه جمله زنده اند از بحر جان

لیک اندر هر صدف نَبوَد گهر
چشم بگشا در دل هر یک نگر

کآن چه دارد وین چه دارد میگزین
زآن که کمیابست آن دُرّ ثمین

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵

شعر

یه زمانی یادمه که خیلی اهل شعر شدم، جلسه های شعرخوانی توی دانشگاه رو شرکت می کردم، چند بار شب شعر رفتم و خلاصه توی ذهنم یه شاعر شدن ایده آل بود. یه کم که گذشت به خاطر مشغلۀ زیادی که توی درس ها داشتم نتونستم پیگیرش بشم. ا
ا
حالا که به اون موقع فکر می کنم، و از طرفی می بینم که هنوز با بعضی شعرها حال می کنم، به نتیجه ای رسیدم که با شما در میون می ذارم.ا
ا
من عاشق شعرهای مولوی هستم، به حافظ غبطه می خورم، از سعدی درس می گیرم، شاملو رو می فهمم، بوی سهراب رو با اینکه ازم دوره می شنوم و خیلی از شعرهای دیگه رو می فهمم، درس می گیرم و بزرگ می دونم. امّا به شعر به عنوان حرفه نگاه نمی کنم. دوست ندارم با کسی بشینم و ساعتها در مورد شعر و چیزهای ظاهریش حرف بزنم. مثل اینه که تشنه باشی و یه کوزه آب بذارن جلوت و تو شروع کنی با کوزه بازی کنی. حواست به نقش روی کوزه باشه نه آبی که توی کوزه است.ا
ا
آدمهایی مثل مولوی متفکّر و عارف زمانۀ خودشون بودن، و بهترین راه رو برای حرف زدن شعر می دونستن. گرچه که هر چه به دنیای مدرن نزدیک می شیم، این جور حرف زدن و از این چیزها گفتن کم می شه (گرچه تموم نمی شه).ا
ا
به قول مولوی:ا
ا
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من

خوش نشين ای قافيه‌انديش من
قافيۀ دولت تویی در پيش من


حرف چه بود تا تو انديشی از آن
حرف چه بود خار ديوار رزان

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا كه بی اين هر سه با تو دم زنم

آن دمی كز آدمش كردم نهان ا
با تو گويم ای تو اسرار جهان

پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵

دیار غربت

غربت فقط بودن در جایی که ایران نباشه نیست. خوب نگاه بندازید، خیلی از ما ها توی ایران هم غریبیم.ا
ا
و می نشينی چه خسته اما، کسی کنارَت نمی نشيند
پرنده ای ای درخت تنها، به شاخسارت نمی نشيند
ا
در این دیاری که همدمی نيست، غریبه بودن غم کمی نيست
چنان غریبی که سایه ات هم، دَمی کنارت نمی نشيند
ا
نگاهُها سنگی اند و سردند، اگرچه در چشم تو بخندند
اگر بميری کسی در اینجا، سر مَزارت نمی نشيند!ا

به زیر لب نغمه های ناشاد، ترانه ای کهنه رفته از یاد
بجز هياهوی مبهم باد، به جان تارَت نمی نشيند
ا
به خانه می آیی از خيابان، قدم چو در کوچه ميگذاری
کسی بغير از گدایی آنجا، به رهگذارت نمی نشيند
ا
نشسته ای دلشکسته اما، کسی کنارت نمی نشيند
پرنده ای ای درخت تنها، به شاخسارت نمی نشيند
ا
محمدرضا ترکی