چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

باز هم شُکر

خوب خدا رو شکر که به خیر گذشت. الحمدلله حالش خوبه داداشم. شب سختی داشتم، چون می دونستم که شب به وقت ما عمل شروع می شه و به همین خاطر تا صبح هی از خواب می پریدم. هر چی بود به خیر شد. امیدوارم که وقتی چشم هاش رو باز می کنن خوب شده باشه و راحت ببینه. البتّه چند روزی طول می کشه و من هم صبر رو دارم یاد می گیرم، چون هنوز زنده هستم.ا
ا
جام جهانی هم داره شروع می شه، برای تیم ملّی آرزوی موفقیت می کنم. دل مردم رو شاد کنید بچّه ها.ا
ا
اینها رو گفتم تا چیزی رو نگم. دلتون شاد باشه.ا

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

دعا کنید

أَمَّنْ يُجِيبُ اَلْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ اَلسُّوءَ
چه‌ كسي‌ مضطر را وقتي‌ كه‌ دعا مي‌كند اجابت‌ نموده‌ و بدي‌ را از او برطرف‌ مینماید
خداست، فقط خدا.ا
برای برادرم دعا کنید

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

بینایی

بین این حواسّ پنج گانه به نظرتون کدوم با ارزش تره؟ کدوم رو اگه ازتون بگیرن یا از دستش بدید براتون سخت تره؟
به نظر من بینایی وسیع ترین حسّ بین همۀ حسّهاست. رابطۀ شدیدی بین ما و دنیا برقرار کرده، پرکارتر از بقیّه هم است. گرچه که ما آدم ها، توی این "دارُالغرور" خیلی از چیزهایی که داریم فراموش می کنیم.ا
ا
این شعر رو داشته باشید تا فردا بگم چرا از چشم گفتم.ا

چو برقي مي‌جهد چيزي عجب آن دلستان باشد
از آن گوشه چه مي‌تابد عجب آن لعل كان باشد

چيست از دور آن گوهر عجب ماهست يا اختر
كه چون قنديل نوراني معلق ز آسمان باشد

عجب قنديل جان باشد درفش كاويان باشد
عجب آن شمع جان باشد كه نورش بي‌كران باشد

ايا اي دل برآور سر كه چشم توست روشنتر
بمال آن چشم و خوش بنگر كه بيني هر چه آن باشد
ا
نمايد ساكن و جنبان نه جنبانست و نه ساكن
نمايد در مكان ليكن حقيقت بي‌مكان باشد

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

زلزله

زلزلۀ بم خوب یادم مونده. یادش که می افتم خیلی عذاب می کشم. الان بعد از این چند سال که از اون ماجرا می گذره، ننشستم درست حسابی چیزهایی که اونجا دیدم رو تو ذهنم جمع و جور کنم. هنوز به کسی دیده هام رو کامل نگفتم. نمی تونم، نمی تونم، برام سخته خیلی خیلی سخت. شاید خاطراتم رو برای همیشه تو دلم نگه دارم و با خودم به گور ببرم.ا
ا
خبر زلزلۀ اندونزی باز هم حال و هوام رو عوض کرد. این کشور توی این چند سال خیلی بلا دیده. سونامی رو که یادتون هست؟ خدا به همه صبر بده.ا
ا
ولی بذارید حالا که این ها رو گفتم یه چیز هم اضافه کنم. به نظر من بزرگترین بلا که خدا بر یه نفر نازل می کنه، خواب نگه داشتن اون آدمه. این که درد نداشته باشه، این بزرگترین درده. خدایا به ما درد عشقت رو مرحمت کن.ا

گهي كاندر بلا ماني خدا خواني
چو بازت عافيت بخشد سر از طاعت بگرداني

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

بارون

از دیروز هوا سرد شده و آسمون همش ابری است. دیروز همش بارون میومد، امروز هم مثل اینکه آسمون میخواد بغضش رو بترکونه، دلش گرفته، این رو از سرخیه صورتش می بینم. ببار ای بارون ببار. ا
ا
قصّۀ باران در اینجا نیز تکراری شدست
مقتدایش دل شده گویا، که هر روزی شدست ا
ا
هر سحر با یک دل آرام بیرون می روم
آسمان امّا چه بی تاب است، باز ابری شدست ا
ا
شاید امّا ابرها دل تنگ چیزی گشته اند
شستشویی می دهد ما را، چو بارانی شدست

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

شُکر، شُکر و باز هم شُکر

بدون هیچ حرفی این لینک رو نگاه بندازید و خدا رو به خاطر همه چی شکر کنید. و البتّه یه کمی هم هوای هم دیگر رو داشته باشید. خیلی زود به این سنّ رسیدید. به چیزهایی که دنبالش هستید بیشتر فکر کنید

من بي تو دمي قرار نتوانم كرد

احسان ترا شمار نتوانم كرد

گر بر تن من زفان شود هر مويي

يك شكر تو از هزار نتوانم كرد

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

خواهرم امتحان داره

امروز به وقت ایران خواهرم امتحان دکترا داره. امیدوارم موفّق باشه. یه کم دل شوره دارم

اي سر تو در سينه هر محرم راز
پيوسته در رحمت تو بر همه باز
هر كس كه به درگاه تو آورد نياز
محروم ز درگاه تو كي گردد باز

کارتون

این قضیّۀ کارتونی که توی "ایران جمعه" گذاشته شد و این همه سر و صدا بخاطرش به راه افتاد، خیلی من رو به فکر انداخت.ا
چیزهایی که ذهنم رو مشغول کرده این ها هستند:ا
ا
چرا همچین چیزی چاپ شد؟ اصلاً چرا این جور حرف زدن مُد شده؟ اون بنده خدایی که (مانا نیستانی) این کارتون رو کشیده گناهی نداره. این چیزیه که بین مردم، حدّاقل تهرانی که من زندگی می کردم، خیلی رواج داشت و همونطور که واضحه این قصّه مال الآن نیست. بلکه اشتباه و غلطی است که هر روز مرتکب می شیم. چرا این همه جوک برای ترک ها و لرها و اصفهانی ها و جنوبی ها و ... می گن، در حالیکه اگه مثل من فقط چند روز پیش اینها باشید می پرسید چرا برای ما ها جوک کسی نمی سازه، مگه چه فرقی داره؟ پس چرا برامون عادّی شده که برای یه لبخند کوچولو حاضریم به آدم های دیگه متلک بندازیم؟ این حرف رو به خودم هم می گم. چرا برای خنده، گفتن هر چیزی جایزه؟ا
ا
این همه واکنش برای چیه؟ آیا واقعاً درد این آدمهایی که به خیابون ها ریختن، این کارتونه؟ به قول دوستان این یه سوء استفاده است. قبول دارم که هستند آدم هایی که دنبال فرصت برای ماهی گرفتن از آب گل آلود هستند. ولی فکر نمی کنید که این مردم و همین طور مردم خیلی از نقاط دیگر ایران، خیلی مشکل و بدبختی دارن، که با آمدن هر کسی بر مسند امور هیچ تغییر درست و حسابی و پیشرفت خوبی صورت نمی گیره، و مردم ناراضی هستند؟ا
ا
قضیّۀ جدایی آذربایجان چیه؟ این حرکت وقتی جلوتر می ره که مردم اونجا یا هر جای دیگه ناراضی تر بشن. حواس اونهایی که کارها دستشونه جمع باشه، با زور کاری پیش نمی ره، یه کم به جای فکر به میزتون به داد مردم برسید.ا

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۵

نظم

خیلی به ندرت می شه که تراوشات ذهنی من به صورت نظم در بیاد. به هر حال این هم یکی از پریشان گویی های منظم من است:ا
ا
تو را به خلوت این خاکیان امید مباد
که عاشقانه می کِشدت سوی قتلِگه صیّاد
ا
اگر هزار بار بمیریّ و سر برون آری
دهی دوباره سرت را به تیغ او بر باد
ا
به خلوت دل خود رو، کنون ز تن بگذر
درون دل تو چه داری به جز دَمی پُر داد
ا
شکایت از دل خود کن نه از سکوت کویر
که من به روضه نشاندم سکوت را در یاد

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

زندان

بدون هیچ مقدّمه ای این مطلب زیبا رو از خوابگرد بخونید.ا
تا دلتون بخواد از این جور زندان ها توی این دنیا پیدا می شه، و باز تا دلتون بخواد از این انتظار ها.ا
ا
من چه بگویم به مردمان
چو پرسند قصّۀ این زخم دیرپای پُر از درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!...ا
ا
شاملو

مهمان

دیشب با وُسعی که من و مهدی داشتیم، یه مهمونی دادیم و چند تا از بچه های مجرّد مثل خودمون رو دعوت کردیم تا یه شب دور هم باشیم.ا
ا
از بچّگی چون به مهمونی رفتن و مهمونی دادن خو گرفتم و باهاش حال می کنم ( نمی دونم چرا اینقدر هی حال می کنم، شاید یه مرضه!!) اینجا هم دوست دارم به هر بهونه ای دوستان رو بنابر مُدی که توش هستم دعوت کنم تا دور هم باشیم و حرف بزنیم و بگیم و بشنویم و ... خلاصه خوش بگذره.ا
ا
مهمون خب حبیب خداست و برای من اگه یه مهمونی بیاد، هر کی می خواد باشه با هر عقیده و نظر و قیافه و هزار تا بهانۀ دیگه که بعضی ها پیدا می کنن تا نشون بدن با بقیّه فرق دارن، سعی می کنم بهش خوش بگذره.ا
ا
من هم به تأسّی از مولوی که به هر بهونه سریع می رفت سراغ معشوقش و از اون حرف می زد یه شعر از خودش می گم:ا

ای خوشا روزا كه ما معشوق را مهمان كنيم
ديده از روی نگارينش نگارستان كنيم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان كنيم


چون به دست ما سپارد زلف مشك افشان خويش
پيش مشك افشان او شايد كه جان قربان كنيم


آن سر زلفش كه بازی می كند از باد عشق
ميل دارد تا كه ما دل را در او پيچان كنيم


او به آزار دل ما هر چه خواهد آن كند
ما به فرمان دل او هر چه گويد آن كنيم


اين كنيم و صد چنين و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهيم و خدمت سلطان كنيم


آفتاب رحمتش در خاك ما درتافته‌ست
ذره‌های خاك خود را پيش او رقصان كنيم


ذره‌هاي تيره را در نور او روشن كنيم
چشم‌های خيره را در روی او تابان كنيم


چوب خشك جسم ما را كو به مانند عصاست
در كف موسی عشقش معجز ثعبان كنيم


گر عجب‌های جهان حيران شود در ما رواست
كاين چنين فرعون را ما موسی عمران كنيم


نيمه‌ای گفتيم و باقی نيم كاران بو برند
يا برای روز پنهان نيمه را پنهان كنيم

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

یاد گذشته

این هفته اینجا دوشنبه هم تعطیله، میگن بهش آخر هفتۀ بلند. و خوب برای من که نه فامیل اینجا دارم و نه هنوز آدم پایه برای رفتن بیرون یا برنامه داشتن پیدا کردم، یه کم کسل کننده می شه، پس تصمیم گرفتم که یه نگاهی به سایت دوستان و هم دوره ای هام توی مفید بندازم. یه کم که جلو رفتم عکس چندتا از دوستان رو دیدم و کلّی یاد اون دوران و مخصوصاً کارگروهی افتادم. ا
عجب دنیایی است ها، هر کی یه جای دنیا دنبال کار و بار خودشه و زندگی خودشو داره.ا

ا
یاد یه شعر از سعدی افتادم:ا

ا
اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

ا
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

ا
دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم

ا
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

ا
رفیقانم سفر کردند، هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

ا
به دریایی در افتادم که پایانش نمی بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی دانم

ا
فراقم سخت مي‌آيد وليكن صبر مي‌بايد
كه گر بگريزم از سختي رفيق سست پيمانم

ا
مپرسم دوش چون بودي به تاريكي و تنهايي
شب هجرم چه مي‌پرسي كه روز وصل حيرانم

ا
شبان آهسته مي‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر كه در عالم رسيد آواز پنهانم

ا
دمي با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادي نمي‌خواهم كه با يوسف به زندانم

ا
من آن مرغ سخندانم كه در خاكم رود صورت
هنوز آواز مي‌آيد به معني از گلستانم

یه نکتۀ جالب این شعر داره و اون اشاره ای است که به آزادی می کنه. می گه که من آزادی به معنایی که خیلی از ماها می خوایم و همه جا رو به خاطرش به هم می ریزیم رو نمی خوام بلکه تعریف آزادی برای من اینه که بفهمم کی اینجاست و این بدون گسستن بندهایی که من رو دل بستۀ عیر اون کرده به دست نمی یاد. ا

ا
آزادی من دل بستن به دلداره.ا

پیشنهاد مضحک

من خیلی اهل کتک کاری توی کوچه و به صورت جدی نبوده ام. ولی تا دلتون بخواد تو خونه با برادر و خواهرم دعوا کرده ام. از خیلی از اون دعواها پشیمونم، مخصوصاً حالا که دلم براشون تنگ شده. ا
ا
ولی فقط به کتک کاری که دعوا نمی گن. مثلاً همین قضیّۀ هسته ای ایران شده یه موضوع برای دعوا. خب خوبه دیگه اونهایی که سرشون برای دعوا درد می کنه کلّی حال می کنن، شاخ و شونه می کشن و برای این کار از همۀ ابزارهایی که تو دستشون دارن استفاده می کنن مثل رسانه. ا
ا
این ور دنیا همش سعی می کنن بگن ما راست می گیم اونا اخ هستند و اون سر برعکس. من کاری ندارم که کی راست می گه، کی بر حقه و غیره. ولی تجربه و مطالعاتم می گه که این وسط اونهایی که دعوا دارن زیان نمی بینن بلکه مردم عادی و بیگناه هستند که می میرن و دارایی شون رو از دست می دن.ا
ا
امروز این پیشنهاد جدید اروپا رو می خوندم خندم گرفت. آخه مرد ناحسابی وسط دعوا می خوان امتیاز بدن، یه امتیازی می دن که در دایرۀ عقل آدمی باشه. این که روسیه بیاد به ایران اورانیوم غنی شده بده، فردا اگه از دستمون ناراحت شد و نداد چی؟ این که خودش یه دعوای جدیده. اگه به اون نازنین کوچولو (خواهر کوچیکه) هم بگی این رو قبول نمی کنه.ا
ا
این رو هم بگم که فقط خواستم یه نکتۀ خنده دار رو که دیدم بگم. واینجا بحث سیاسی که درست و غلط معلوم نباشه گفته نمی شه.ا

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

دعای کمیل

این دعای کمیل هم عجب چیزیه ها. وقتی ایران بودم خیلی نامرتب می خوندم ولی اینجا بدجوری احساس نیاز می کنم که هر پنجشنبه حتماً بخونم. اصلاً خیلی پایه شدم، خود متنش هم خیلی جالب تر به نظر می رسه، یه قسمتی ازش رو که دیشب باهاش حال کردم می نویسم:ا
ا
اعضایم را برای خدمت به تو نیرومند کن و دستگاههای فکری و ذهنی درونم را برای رسیدن به تو قوی و استوار گردان. به من جدّیت در خوف و ترس عارفانه عنایت فرما و خدمت صادقانه به تو را در من مدام کن.ا
ا
یه روزی هم در مورد اینکه چرا به فارسی نوشتم بیشتر صحبت می کنم. ولی همین قدر از زبان مولوی بگم که:ا
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است
راستی یه لینک که دعای کمیل در مسجد کوفه رو می تونید گوش بدید:ا

دعای کمیل در مسجد کوفه

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

به نام خدای عزیز

راستش خیلی وقت بود که تصمیم داشتم یه جایی مثل اینجا رو درست کنم و توش حرف بزنم. اول از همه خدا رو شکر می کنم به خاطر چیزهایی که نخواستم و به من داد، به خاطر چیزهایی که می خواستم ولی برام خوب نبود و نداد، به خاطر غلط هایی که کردم و نذاشت آبروم بره و من رو بخشید و باز هم داد، به خاطر چیزهایی که به بقیه داد و نداد، به خاطر محبتش و خلاصه همه چیز. آخش راحت شدم. هی نگران بودم چه جوری شروع کنم. م
یبی
راستی من تازه واردم،و تقریبا هیچی از این فضا و کار در اون نمی دونم، اگه کسی اینجا سر زد و دلش سوخت یه کمکی هم به من بکنه. پیش از هر چیزی از اون کسی که نمی دونم کیه هم تشکر می کنم. (شده مثل برنامه های تلویزیون که یکی تا میاد باید از هر کی می شناسه تشکر کنه تا بگن چقدر با ادبه).ت
تال
حالا یه کم از خودم بگم: یه دانشجوی فوق توی یه سر دنیا (کانادا) که جز خدا، یه پدر و مادر عاشق، یه برادر و خواهر عزیز که به ترتیب نزدیکی نوشتم کسی رو نداره. ( به بر و بچ بر نخوره ها، نمی تونستم اسم همه رو بگم، اهمّ رو گفتم). میگن درس خونم، یه کم دیوونه، که خودم شدید قبول دارم. به هیچ جا و هیچ کس تعلق ندارم، به همین خاطر تعصب رو چیزی ندارم ولی چیزی که بهتر از اون رو پیدا نکردم قبول دارم.ی
حخهع
یه شعر از سید حسن حسینی بنویسم که حرف خودم هم هست:ت
نه حسرت سیم و زر برایم مانده است
نه باغ هزار در برایم مانده است
دارایی من دلی است سر سبز به عشق
این مزرعه از پدر برایم مانده است

سلامی چو بوی خوش آشنایی
برآن مردم دیده روشنایی